فعالیت ماوراءالطبیعه Paranormal Activity محصول 2007
به نویسندگی، تهیهکنندگی، کارگردانی، فیلمبرداری، و تدوین اورن پِلی Oren Peli
با بودجهی ساخت 15 هزار دلار و فروش 193 میلیون دلار
- در مصاحبههای فراوانی که با من انجام میشد، چیزی که بیش از هر چیز همسرم و دوستانم توجه مرا به آن جلب کردند این بود که نوعی حسادت از طرف مصاحبه کنندهها و حتی فیلمسازان نسبت به من وجود داشت که چرا یک برنامهنویس 37 سالهی کامپیوتر که هیچ سابقهی فیلمسازی ندارد، باید به چنین موفقیتی در گیشهی فروش دست یابد؟
- من جزو آن دست کارگردانهایی هستم که تا قبل از فیلم بلندم، حتی یک فیلم کوتاه هم نساخته بودم.
- عملاً تصویربردار، تدوینگر، بازیگردان، صدابردار، و صداگذار فیلم هم خودم بودم.
- زمان زیادی را صرف تحقیق گسترده روی موضوع فیلمم کردم. چندین ماه فقط پروندههای موضوعات واقعی ماورایی را میخواندم. میخواستم فیلم من حداقل از نظر موضوعی، متفاوت از فیلمهای دیگران باشد.
- بیش از یک سال تقریباً هر کتابی در مورد جنگیری که میتوانستم بدست آورم، گرفتم و خواندم. همچنین مصاحبههای فراوانی دربارهی کسانی که خانهی آنها تسخیر شده بود خواندم. میخواستم فیلمم تا حد امکان عناصر داستانی واقعی داشته باشد.
- اکنون مجموعهی بزرگ و وسیعی از اخبار واطلاعات مربوط به نیروهای شیطانی و به خصوص خانههای تسخیرشده دارم. زمان ایدهپردازی، میخواستم آغوشم را برای هر اتفاق دردناک و وحشتناکی باز بگذارم تا جنس ترس فیلم من متفاوت از سایر فیلمها باشد.
- بیش از یک سال طول کشید تا یاد بگیرم چطور باید تصویربرداری کنم تا یک فیلم استاندارد بسازم.
- تمام پروسهی تدوین و اعمال جلوههای ویژه را خودم شخصاً با استفاده از ویدیوهای آموزشی که در یوتیوب و فرومهای مختلف فیلمسازی وجود دارد، آموختم. مهمترین دلیلش هم این بود که پولی نداشتم تا به یک تدوینگر بپردازم.
- بیش از 77 ساعت راش برای این فیلم داشتم که در نهایت 88 دقیقه، خروجی نهایی شد. من فقط چندین شب تمام از خواب کاراکترهایم تصویربرداری کردم.
- به طور مفید، 10 ماه روی تدوین این فیلم، تمام روز وقت گذاشتم.
- من از بچگی عاشق «جنگیر» ویلیام فردکین بودم و بارها آن را تماشا کرده بودم. همچنین موفقیت «پروژه جادوگر بلر» را هم نمیتوانستم لحظهای از یاد ببرم. پس به نظرم بهترین کار، ترکیب این دو با یکدیگر بود.
- از همان ابتدا میخواستم فیلمم واقعی جلوه کند، به خاطر همین هم از یک دوربین معمولی خانگی استفاده کردم. به هیچ وجه نمیخواستم یک تصویر زیبا با دوربینی حرفهای را قاطی فیلمم کنم.
- خودم همیشه به فیلم هایFound Footage که از بازیگران ستاره و نورپردازی و دوربینهای حرفهای استفاده میکنند، میخندم. نمیدانم آنها چه با خود فکر میکنند که انتظار دارند تماشاگر باور کند بازیگری که ده تا فیلم معروف بازی کرده، حالا بیاید در فیلمی مستند بازی کند. من تمام تلاشم را کردم که در فیلمم از هر وجه حرفهایبودن فاصله بگیرم.
- من بیش از هرچیزی به تماشاگر اهمیت میدهم. چون خودم موقع تماشای بیشتر فیلمهای ترسناک، حس میکنم سازندگان این فیلمها به شعور من توهین میکنند. خیلی از اتفاقهایی که در فیلمهای وحشت رخ میدهند، پایه و اساس خاصی در قصه ندارند. به نظر من تماشاگر از هر منتقد و فیلمساز دیگری در قصه کنجکاوتر است. بنابراین این تفکر غلطی است که چون یک فیلم ترسناک میسازیم، میتوانیم سلسلهای از اتفاقات بیاساس را به خورد او بدهیم.
- برای بازیگران دو نقش اصلی فیلم که زن و شوهر بودند، از ابتدا به فکر انتخاب دو نفری بودم که در زندگی واقعی هم با هم زوج باشند. با نامزدم بیش از صد زوج را بررسی کردیم، اما هیچکدام به دلم نچسبیدند. تا آن که از طریق یکی از دوستانم با کتی و میکا آشنا شدم. صادقانه بگویم در همان سی ثانیه اولی که این دو نفر را دیدم، گفتم آنها بهترین گزینه برای ایفای نقش زوج فیلم من هستند.
- به خاطر آن که حس بازیگرانم بهم نخورد، تصمیم گرفتم نام کاراکتر آنها در فیلم، همان نام واقعی آنها باشد.
- عملاً هیچ فیلمنامه نوشته شدهای نداشتم. نه من و نه بازیگرانم نمیدانستیم آخر فیلم چه خواهد شد. من فقط ذهنیتی با توجه به بیش از یک سال تحقیقاتم داشتم، اما میخواستم خود فیلم خودش را جلو ببرد. ما فیلم را صحنه به صحنه تصویربرداری میکردیم، میساختیم و جلو میرفتیم.
- تنها چیزی که بازیگرانم از این فیلم میدانستند این بود که قرار است در فیلمی که داستانش درباره یک خانهی تسخیرشده است بازی کنند. همین.
- متنفرم از فیلمسازانی که فیلمشان را با تعقیب خط به خط یک فیلمنامه می سازند. به نظرم نباید فیلم را مکانیکی از قبل نوشت و همان را ساخت بلکه باید فیلم خودش را بسازد.
- بعد از دیدن «پروژه جادوگر بلر» مدتها ذهنم درگیر این فیلم بود. همیشه از خودم میپرسیدم میشود من هم روزی ایدهای داشته باشم و از این دست فیلمها بسازم؟ بعد شروع به خواندن درباره فیلمهای بیبودجه کردم و فهمیدم کارگردانهای بزرگی مثل کریس نولان یا رابرت رودریگز یا حتی درن آرونوفسکی، اول با سینمای بیبودجه شروع کردند و الان به بزرگترین کارگردانها تبدیل شدند. سالها گذشت و روزی به ذهنم رسید چه میشود زن و مردی در خانهای تسخیرشده زندگی کنند و تصمیم بگیرند از وقایع روزمرشان با یک دوربین معمولی فیلم بگیرند. با خودم فکر کردم بهترین کار این است که حالا که ایدهی خوبی دارم، دیگر معطل نکنم و شروع به ساخت فیلم کنم، با خودم گفتم یک سال وقتم را باید بگذارم برای ساخت این فیلم، تقریبا هرچه پسانداز هم دارم باید خرج آن کنم، حتی اگر آخرش هم موفق نشدم، چیزی را از دست ندادهام. بالاخره به آرزویم رسیدم و توانستم یک فیلم باحال بسازم. مگر نه این که خیلی از مردم پساندازشان را با خرید وسایل بلا استفاده یا رفتن به سفرهای بیخود دور میریزند؛ خب ساختن این فیلم هم میشود تفریح من.
- مسئلهی دیگری که خیلی به من کمک کرد که حتماً فیلم بسازم و مرا مصمم ساخت، این بود که من واقعاً از شغل برنامهنویسی با تمام وجودم متنفر بودم. حاضر نبودم حتی یک روز دیگر پشت آن میز لعنتی برگردم و همان آدمهای حالبهمزن را دوباره و دوباره ببینم و تازه آخرش هم صبح تا شب برنامه بنویسم. فیلمسازی بهترین راه نجات من بود.
- بابت کتی و میکا (بازیگران اصلی فیلم) واقعاً شانس آوردم. این دو نفر به معنی واقعی کلمه مفهوم کار گروهی را درک میکردند. نمیدانم بدون این دو، چطور قرار بود فیلمم را تمام کنم.
- لوکیشن اصلی فیلم خانهی خودم است. از یک سال قبل از شروع تصویربرداری، شروع به تغییردادن دکوراسیون خانهام کردم. هر وقت پولی به دستم میرسید، تغییر کوچکی در آن میدادم. کل کف خانهام را پارکت کردم. همهی خانه را رنگ کردم؛ و اسباب و اثاثیهای که به نظرم مناسب فیلم بود برای خانه خریدم. حتی راهپلههایی که در فیلم میبینید تا یک سال پیش وجود نداشت، و خیلی هزینه کردم تا راهپلهها آن طور که به نظرم برای فیلم خوب است ساخته شوند.
- از همان اول به خانهام به چشم یک لوکیشن ناقص نگاه میکردم که باید کامل شود.
- تصویربرداری هفت روز طول کشید.
- تمام این هفت روز دیوانه وار کار میکردیم. صبح تا شب و شب تا صبح. نمیتوانم بگویم ما چندنفر واقعا چند ساعت در این هفت روز خوابیدیم. شاید با کمی اغراق درست باشد بگویم این یک هفته عملا نخوابیدیم و فقط دقایقی را چرت میزدیم و دوباره تصویر میگرفتیم.
- در فاصلهای که کتی و میکا استراحت میکردند، من با سرعت سراغ کامپیوترم میرفتم و فوری راشهای گرفتهشده را پشت سر هم میگذاشتم و رافکات دم دستی میزدم تا مطمئن شوم همهچیز خوب پیش میرود. این کار همیشگی من بود.
- برای چند صحنهای که جلوهی ویژه داشت، مجبور بودیم تصویربرداری را متوقف کنیم. من بلافصله بعد از تصویربرداری، آن جلوهها را به تصاویر اعمال میکردم تا ببینم اگر جایی اشتباه کردیم، فوری تصاویر را به شکل دیگری یا زوایای متفاوتی تصویربرداری کنیم. این تستهای فوری روی تصاویر، در نهایت خیلی به کاملشدن فیلم کمک کرد.
- بدترین قسمت آن هفت روز تصویربرداری، نماهایی بود که قرار بود میکا و کتی فیلمهایی را که از خودشان گرفته بودند، روی کامپیوتر تماشا کنند. برای این نماها، من مجبور بودم جلوههای ویژهی لازم را به سرعت هرچه تمامتر روی راشهای گرفتهشده اعمال کنم، سریع خروجی بگیرم، و آمادهکنم تا در حین اینکه میکا و کتی آنها را تماشا میکنند، از آن دو تصویربرداری کنم. الآن که به آن ساعتها فکر میکنم، واقعا برایم مثل جهنم بود. هرگز دیگر کاری چنین استرسزا که مجبور باشم با آن سرعت سرسامآور کار کنم، تا آخر عمر انجام نمیدهم.
- از ابتدا، بیشترین حسی که میخواستم در فیلمم پر رنگ شده باشد، کلاستروفوبیا (ترس از مکانهای بسته) بود. همسرم و چند نفر از دوستانم مدام میگفتند باید لوکیشنهایی غیر از خانه را هم تصویربرداری کنی و مکانهای مختلفی داشته باشی؛ و اینکه اگر همهی فیلم در خانه بگذرد، خستهکننده است. اما حسم میگفت باید تماشاگر را در خانهام خفه کنم. میخواستم تماشاگر حس کند در خانهام زندانی شده، و نمیتواند فرار کند. الآن که فکر میکنم، به نظرم تصمیمم درست بود.
- برای هرچه واقعیتر بودن عکسالعملهای کتی و میکا، در بیشتر نماهای ترسناک فیلم، از قبل به آنها نمیگفتم که قرار است چه اتفاقی در صحنه رخ دهد. مثلاً دوربین را روشن میگذاشتم و به آنها میگفتم میتوانید استراحت کنید و بعد از چند دقیقه، یک دفعه صدای بلندی از خودم درآورده و یا محکم به درب اتاقها میکوبیدم تا عکسالعملشان طبیعی باشد، و به صورت کاملاً واقعی از جا بپرند. از هر نوع شکل بازیهای نمایشی بدم میآید. این خیلی برایم مهم بود که بازی بازیگرانم تا حد ممکن طبیعی باشد.
- کتی و میکا هردو واقعاً باهوش و با روحیه بودند. مطمئناً هیچ کجای دنیا نمیتوانستم یک زوج تا این حد با شعور و باجنبه پیدا کنم که مناسب کار گروهی باشند.
- من فکر میکنم که تجربهای که در ساخت این فیلم کسب کردم را به هیچوجه نمیتوانستم در هیچ دانشگاهی بیاموزم، به نظرم اگر کسی واقعاً میخواهد فیلمسازی را یاد بگیرد، نباید وقتش را تلف کند. باید برود و بسازد. هیچ لذتی برای یک فیلمساز بالاتر از وقتی نیست که فیلمش را روی پرده و با جمعیت میبیند؛ و مردم در لحظاتی از فیلمش جیغ بکشند یا بخندند.
- اولین جشنوارهای که فیلمم را فرستادم اسلمدنس بود. راستش تنها چیزی که میخواستم این بود که فیلمم در جایی نمایش داده شود. حتی به نامزدم گفته بودم اگر فقط یک سانس هم فیلم را اکران کنند عالی است. حتی فکرش را هم نمیکردم کمپانی عظیمی مثل پارامونت سراغ فیلمم بیاید و حق پخش آن را بخرد. فکر میکنم جدای از هر چیز، خیلی شانس آوردم.
- من به فیلمسازی به چشم یک شغل نگاه میکنم که باید زندگیم از طریق آن بگذرد. به خاطر همین هم هست که برای من، فیلمهای تجربی یا هنری که برای طیف خیلی خاص و کوچکی از مردم ساخته میشوند، معنی و مفهوم خاصی ندارند.
- در فیلمم عمداً از موسیقی استفاده نکردم. خیلیها به من گفتند مگر میشود فیلم ترسناکی بسازی و موسیقی نداشته باشی؟ ولی برای خود من، هروقت یک فیلم ترسناکی تماشا میکنم، موسیقی آن فیلم صرفاً نقش بهمزننده تمرکزم را دارد و بس. به نظر من برای یک فیلم وحشتFound Footage ، بهترین موسیقی فیلم، آمبیانس محیط اطراف است. تماشاگر باید تا حد ممکن درگیر فیلم شود و من نمیخواستم با یک صدای مزاحم تمرکز او را بهم بزنم.
- در نهایت فیلم من دو پایان مختلف دارد که در برخی از فستیوالها، آن پایان دوم را فرستادم. اما حس کردم همین پایانی که شاهدش بودید (پایان اول فیلم)، بیشتر مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و برای پخش نهایی همین پایان را انتخاب کردم.
- یکی از بهترین چیزهایی که در مورد فیلمم شنیدم، اظهار نظر استیون اسپیلبرگ درباره فیلمم بود. او به من گفت اولین باری که فیلمت را دیدم و تمام شد، بلافاصله از ترس، دیویدی آن را به سطل آشغال اتاقم انداختم و سریعاً با تو تماس گرفتم. تا دوشب بعدش هم هرشب درب اتاقم را از فرط ترس، از داخل قفل می کردم و پشت درب هم چیزی میگذاشتم تا به هیچوجه باز نشود. برای من خیلی مهم است که کارگردان بزرگی مانند اسپیلبرگ اینگونه با فیلم من ارتباط برقرار کند.
- من با امید فراوان به این که ساخت این فیلم، بهترین کار ممکن برایم است، یک سال تمام عمرم را صرف آن کردم. اوایل که تصمیم گرفته بودم فیلم بسازم، نیمه وقت کار میکردم و نمیتوانستم بیشتر از چند ساعت در روز صرف فیلم کنم. اما به خصوص بعد از شروع تصویربرداری، از شغلم استعفا دادم و دیگر کار نکردم و صبح تا شبم را صرف تدوین فیلم کردم. آن ماهها، من مدام نسخههای مختلفی از فیلم تدوین میکردم و نشان بقیه میدادم و نظرشان را جویا میشدم و باز پشت میز کامپیوترم بر میگشتم و دوباره و دوباره تدوین میکردم تا نسخهای بهتر بسازم، من خیلی خوششانس بودم. من بزرگترین ریسک عمرم را برای ساخت این فیلم انجام دادم و از یک کار مزخرف روزمره بیرون آمدم و در 37 سالگی زندگیم را تغییر دادم. ساخت این فیلم، بهترین اتفاق زندگی من بود.
مجموعه مصاحبههایی با اورن پِلی دربارهی فیلم “فعالیت فراطبیعی2007” استخراجشده از کتاب “سینمای وحشت؛ ترساندن با دستهای خالی” نوشتهی مهدی صائبی